بابا توی انتخاب غذا،سختگیری می کرد..اصلاً دوره ای، به خصوص،زمانی که دوره ی رشد ما بود،آوردن فست فود به خانه،از داشتنِ اسلحه خطرناکتر بود! وقتی بابا می گفت باید با غذا سبزی بخورید،و با خنده و شوخی و گاهی اخم کردن،سبزی را کنار بشقاب هایمان می گذاشت،اذیت می شدم....دلم می خواست  هر چه دوست داشتم بخورم....از اینکه سالم بودم و راحت بازی می کردم خوشحال بودم و قطعاً سلامتیم را می خواستم اما،از تأثیر غذاها غافل بودم....با همان اطمینانِ نصف و نیمه ی بچگی،به بابا اطمینان می کردم...
هر بار که برای نعمت سلامتی خدا را شکر می کنم،تمام خاطرات و صحنه های اون روزها،مثل صفحات کتابی،جلو چشمم،ورق به ورق،رژه می روند...

نوشته بود :

خدا شما را به سوی آنچه می طلبید از طریق آنچه ظاهراً نمی پسندید،می کشاند..."عسی ان تکرهوا شیئاً و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شیئاً و هو شر لکم"... می گفت : حضرت ابراهیم - علیه السلام - می خواست فرزندش بماند،خداوند دستور ذبح داد ،چون می خواست ابراهیم-علیه السلام - به خواسته اش برسد...راه ماندن اسماعیل،همین راهی بود که خداوند فرمان داد...
"استاد طاهرزاده/هدف حیات زمینی آدم/صفحه ی 200"


به خدایِ خودساخته یِ ذهنم فکر می کنم...خدایِ من،خدایِ به زور گیرنده بود -نعوذبالله - خدایی بود که ،من، می خواستم و او،نمی خواست! اما این روزها،به خدایی فکر می کنم که خواستِ مرا می خواهد،اما از راهِ درستش....مثل "سلامتی" که هم منِ بچه یِ کم تجربه می خواستم و هم بابایِ آینده نگرِ با تجربه..

وَ العاقِبةُ لِلمُتَّقین